حسنا ساداتحسنا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

گلآب

پدرانه

روز به روز بزرگ می شوی در مقابل چشمان همیشه نگران پدر و مادر. هر چقدر اذیتمان می کنی یاد کودکی خود میفتیم که صبورانه پدرو مادری تحملمان میکردند. یک سال گذشت با تمام سختی ها و البته شیرینی بودنت در کنارمان. واقعا زندگی بدون بچه یک بازی بیش نیست که اغلب اوقات بازیکنان این بازی خسته می شوند. ولی با وجود تو خستگی را خسته می کنند. گاهی اوقات به خاطر چیزی که برایت ضرر دارد گریه میکنی و من آن را به تو نمیدهم یاد مصلحت خداوند در تاخیر اجابت دعا میفتم. البته قیاسی اشتباه است ولی تمثیلی خوب. امیدوارم همانند اسمت همیشه بهترین باشی...
6 ارديبهشت 1392

واکسن یکسالگی

این مرحله هم گذشت... بالاخره واکسن یکسالگیتو زدیم . خدا رو شکر واکسن سبکی بود. دیروز صبح با بابایی و مادرجون به خانه بهداشت رفتیم، من اصلا طاقت درد کشیدنتو نداشتم و جلو جلو فشارم افتاده بود و رنگم هم پریده بود که با دیدن این حال پیشنهاد شد که من تو اتاق نرم و بیرون منتظر باشم که واکسنتو بزنند.خدا رو شکر جور این مامان بی دلتو مادرجون و بابایی کشیدن! و تو هم مثل قهرمانها! موقع زدن واکسن یه خورده گریه کردی ولی بعدش به شیطنتهات ادامه دادی.... ...
18 فروردين 1392

بهاری به رنگ حسنا

سال جدید هم شروع شد . شاید بتونم بگم که بدون اغراق یکی از خاطره انگیزترین و بهترین شروع های سال نو توی زندگیم ، امسال بود . خیلی قشنگ شروع شد . در کنار دختر گلم امسال شروع سال نو مزه ی دیگه ای داشت.مخصوصا اینکه تولد دختر بهاریم هم تو همین روزهای اول ساله.که امسال به دلیل مقارن شدن با ایام فاطمیه چند روز زودتر(1فروردین) جشن تولدشو گرفتیم که انشالله در پست بعدی عکسای تولد رو میذارم. .اینم چند تا عکس از بهار امسالمون که راستی راستی رنگ حسنا رو به خود گرفته!!! و بقیه عکسا در ادامه مطلب... حسنا در کنار شکوفه های درخت هلو باغچه مادرجون   بفرمائید ادامه مطلب برای دیدن بقیه ماجرا....... امسال به دلیل خواب بودن حسنا سال تحو...
9 فروردين 1392

یک سالگی شکوفه بهاری!

صدای پای بهار که می آید مکث می کنی و همه چیز را رها می کنی و به نقطه ای ذهنت را خیره می کنی و میروی به یکسال قبل و همین روزها که انتظار در آغوش کشیدنش را داشتی و دلت پر میزد برای دیدن کسی که 9 ماه و 9 روز بود که قلبت با صدای تپش های قلب او عجین شده بود. روزهایی اگرچه پر از دلهره برای لحظات به دنیا آمدنش ولی شیرین شیرین! و مرور میکنی روز به دنیا آمدنش را و وقایعی که در بیمارستان گذشت و موبه مو آنها را در ذهن پنهان کرده ای. و مرور می کنی لحظه ی به هوش آمدنت را و آن آرامش زیر ماسک تنفس را و مرور می کنی اولین لحظه ی دیدارش را و مرور می کنی اولین شب بچه دار شدنت را که از همان شب، شب بیداری هایت شروع شد تا به الان و مرور می کنی حال آن رو...
5 فروردين 1392

این روزهایش....

گاهی روزها آنقدر کند میگذرند که یکروزش می شودبه اندازه ی یک هفته مثل روزهای اول تولدتت.گاهی هم روزها آنقدر تند میروند که دوست داری یک استپ بزرگ میکردی که بفهمی این همه لحظه چگونه در حال سپری شدنند مثل روزهای اسفند ماه که انگار با شتاب روزها، آدم ها را هم گذاشته اند روی دور تند تا هرچه زودتر به مقصدشان برسند.حال این روزهای من هم همینطور است شتاب بی امان لحظه ها و دقائقم با تو که البته اگرچه تند میروند ولی سخت، سخت میروند! رفتار و کارهای حسنا گلی ما مدام در حال متکامل شدن است به طوری که بعضی مواقع کارهایی از او سر می زند که می مانیم او آنها را چگونه و از کجا یاد گرفته مثلا به محض شنیدن آهنگ شاد  نی نای نای می کنه(همان حرکات موزون خودمان...
16 اسفند 1391

برای تو

و برای تو می گویم ای زیباترین همه بودنهایمان... و برای تو که هستی و با هستت زیباترین نوید خدارا در گوشمان نجوایی "که ای آدم بدان که لایق هستی تا بالاترین و با ارزش ترین و بهترین مخلوقاتم را به تو بسپارم تا تربیتش کنی و بسازی او را آنگونه که من می خواهم" و برای تو می نویسیم بهترین و نیکوترین امانت الهی... حسنا جان و در این مدت تو چه خوب جانی هستی برای امانتمان که از جان خود می گذری و چه خوب مادری که مادری میکند تمام مادری هایش را روزی به رسول خدا مژده دادند که دختری به دنیا آمده است. پیامبر در آن حال به صورت یاران نگاه کرد، چهره همه در هم کشیده بود. پیامبر به آنان فرمود:" ما لکم ریحانه اسمها و رزقها علی الله" این دختر گلی است خوشبو که ب...
7 اسفند 1391

یازده ماهگیت مبارک

انگار همین دیروز بود که پا به دنیایم گذاشتی و  مرا از حس مقدس مادر بودن پر کردی انگار همین دیروز بود که برای اولین بار قدم در خانه ی خود گذاشتی انگار همین دیروز بود که شکم صاف بی تو  خود را دیدم و دنبالت گشتم انگار همین دیروز بود که دردناکی من و شیر خوردن های پیاپی ت مرا گریان و مضطرب میساخت که چطور 2سال اینگونه دوام بیاورم؟  انگار همین دیروز بود که شیر در گلویت می ماند و من می ماندم که چه کنم و از ترس خفگیت به گریه می افتادم؟ انگار همین دیروز بود که نمی توانستم همزمان سر و گردن و تنت را نگه دارم انگار همین دیروز بود که میترسیدم من و تو در خانه تنها بمانیم تا نکند که کاری برایت پیش بیاید و من نتوانم انگار همین ...
6 اسفند 1391

حس دوطرفه

امشب موقع خوابوندن حسنا، کلی نق و نوق میکرد یکم ازش دور شدم و همونطور طاق باز اونورترش دراز کشیدم دیدم سینه خیز اومد سرشو گذاشت روی دلم.صورتشو نمی دیدم ولی اونقدر ساکت و بی حرکت بود که فکر کردم خوابش برده.بعد چند دقیقه صورتشو که به طرفم برگردوند دیدم بیداره و  با آرامشی وصف ناشدنی خیره شده بهم... یه احساس خیلی خوبی بهم دست داده بود اینکه میدیدم با من درآرامشه و اینکه اونم منو دوست داره انگار .... خیلی دوستش دارم منم.....  پی نوشت : (برای حسنایی که یه دقیقه هم آروم یه جا وانمیسته این حرکت جای تعجب داشت!) بعضی مواقع هم که بغلش میکنم و باهاش حرف میزنم یه دفعه لبهای کوچولوشو میذاره رو صورتم که انگار میخواد بوسم کنه ا...
28 دی 1391

سفرنامه یزد

 کلاُ بفرمائید ادامه مطلب عصر شنبه بود دوباره مریضیم برگشته بود انگار، بدن درد شدید همراه با تب دوباره به سراغم اومده بود . اصلا حسنا رو نمیتونستم بغل کنم چه برسه به اینکه دل به دلش بدم و هر کاری که میخواستو براش انجام بدم. اون هم مدام نق میزد . پناه بردم به خونه ی مامانم تا حسنا سرش گرم بشه و دست از سر داغ من برداره.خلاصه اونشب رو هرجوری بود سر کردم تا شب محسن اومد دنبالمون. خونه که رسیدم محسن گفت در چه حالی؟ گفتم چطور؟ گفت فردا صبح زودبریم یزد! مامانمینا هم امروز رفتن یزد منم خیلی دلم برا خواهرام و بچه ها تنگ شده. گفتم من حالم خوب نیست گفت یه کاریش بکن منم دلم نیوومد قبول نکنم. نصف شب حالم خیلی بد شد بلند شدم یه مسکن قوی خوردم و ...
26 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گلآب می باشد