حسنا ساداتحسنا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

گلآب

مریضی

امشب مامانی حالش خیلی بد شد بردیمش دکتر ، سرم زد. الانم با حسنا خونه مادرجونشه. کاش حسنا مریض نشه... کاش زودتر هم مامانی خوب بشه. خونه بدون این دوتا هیچ رنگ و بویی نداره...
14 دی 1391

بدون عنوان

حسنا سادات امروز خورد لبه ی پاسیو و دندوناش زبون کوچولوشو پاره کرد.خیلی ازش خون رفت خدا کنه چرک نکنه. فکر کنم امشب تا صبح باید بیدار باشم! خیلی ناراحتم و بابایی بی دل بیشتر! 
12 دی 1391

پاییز رفت...

روزهای پاییزی گذشت... روزهایی برای اولین بودنت بودند. برای اولین خنده هایت. برای اولین نگاههایت و برای اولین پاییزت. روزهای نگرانی از زندگی . نگرانی از مسیر طولانی بندگی و روزهای دلهره بودن... تو دعا کن ای نیکوترین نامها. ای زیبای کوچک ولی قلبی به وسعت معصومیت نگاهت. برای پدر برای مادر برای مسیری که انتخاب کرده ایم. بسیار سخت و طولانی است ولی خدایی هست که برایش هستیم. برایمان می نویسد هر آنچه بخواهد و هر آنچه بخواهیم. خودش راهمان داد به این راه سخت. خودش یارمان است. این مسیر دعا می خواهد. دعا معصومی چون تو. دعای نیکوترینی چون تو...... بخوان برایمان غزل زیبای خلقت را.... راستی تا یادت نرفته خدا سلامی نداد برایت که به ما برسانی؟؟/ ...
8 دی 1391

چشمانش...

حال چشمانش این روزها خوب نیست بابایی ات!....غصه ها انگار در چشمانش موج میزنند اینبار  و او نمی تواند آن ها را پشت ابرهای چشمانش پنهان کند، پشت صبوریش،پشت مردانگی اش،پشت آرامشش...اما هنوز هم می داند خدا هست همیشه... تو دعا کن برایش... دعا کن برایمان... ...
6 دی 1391

یلدا مبارک

(تاریخ 1دی 91) پائیز پایان یافت!نکند مهر تو با تقویم است؟!         من ز تقویم دلت باخبرم، همه ماهش مهر است، همه روزش احساس زنده باشی ای دوست عزتت افزون باد.... یلدا هم گذشت و امروز اولین روز از زمستون. خدائیش اگه سرماخوردگی های این فصل و بذارم کنار از این فصل خیلی خوشم میاد. یه انرژی خاصی دارم. خدا کنه اولین زمستون حسناساداتم به سلامتی بگذره. یلدای دیشب خیلی خوش گذشت.همه دور هم بودیم البته خونه ی خاله نفیسه (جای خاله فهیمه و عمو و کوثر هم خیلی خالی بود)بودیم که مادرجون و پدرجونینا زحمت کشیدن و برای خاله شب چله ای بردن.من و تو هم از صبح رفتیم خونه مادرجون که هم کیک بپزیم هم میوه و آجیلا رو تزئین کنیم.تاظهر ...
5 دی 1391

پائیزی به رنگ حسنا

این روزها بیشتر از هر موقع دیگه تو ذهنم جمله ی زیبای " ا لله اکبر "نقش میبدنه چون واقعا عظمت و بزرگی خدا رو در خلق یک انسان و پروراندنش رو دارم می بینم و حس میکنم، حسنا چه زود داره بزرگ میشه و تو کارهاش پیشرفت می کنه. در عرض چند ماه از یک نوزاد ناتوان به یک شیرخوار شیرین تبدیل شده و میفهمم من مادر در مقابل پروردگارش هیچ کاره ام که همه از لطف و قدرت خداست. حس میکنم زندگی را زده‌اند روی دور تند. حسنا جلوی چشمانم هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و من گاهی فکر می‌کنم ازش عقب افتاده‌ام. اون حالا دیگه میتونه با تکیه برجایی بایسته.با کمک بشینه و بسرعت سینه خیز بره...الکی سرفه میکنه تا من قربون صدقه ش برم. به طور خودجو...
30 آذر 1391

آشفتگی ما وشیرینی تو....

چند روز مونده تا شما دختر نازنینم 9 ماهگیت تموم بشه. اونقدر برام دوست داشتنی هستی که تمام مراحل بزرگتر شدنت رو می تونم لحظه به لحظه بنویسم.چند هفته اس که علاقه ی شدیدی پیدا کردی که روی 2پا بایستی(یکی نیس بگه دختر تو اول بشین نمیخواد واستی!والا!!) البته باید یه جایی باشه که دستتو بگیری و بلند شی که این خونه خدارو شکر تا بخوای سکو و پله داره که البته خیلی خطرناکه به خاطر همین نمی تونم چشم ازت بردارم که مبادا خطری برات پیش بیاد.  خیلی وابسته به من شدی، تاجایی که وقتی تو آشپزخونه ایستادم تا ظرف بشورم میای دستتو میگیری به پاهام و بلند میشی و اونقدر نق میزنی که بلندت کنم و بقیه کارهامو یکدستی انجام بدم.یکدستی پیاز پوست بکنم، یکدستی آشپزی کن...
29 آذر 1391

لالایی اصغر...

خدایی باید مادر یا پدر بچه کوچیک باشی تا بدونی پاره تن یعنی چه؟ باید لطافت پوست بچه ای که گوشت و خونته لمس کنی تا بفهمی شیره جان یعنی چه؟ باید نفسهای گرم بچه ت رو روی صورتت حس کنی تا بفهمی عزیز تر از جان هم ممکنه باشه! باید بوی تنش رو با تمام احساس بگیری... بچه ی آدمیزاد به جانش وابسته است!!!فقط وقتی کودکی داشته باشی می توانی بفهمی که حاضر نیستی حتی خراش کوچکی بر بدنش بیافتد.... اینها را گفتم که برسم به این جمله که خدا میدونه بر دل رباب و امام حسین(ع) چه آمد!...وای از دل رباب! وای از لحظه‌ای که گلوی علی اصغر از گوش تا گوش بریده شد، آن هم بر روی دستان پدر،  وای از دل مادری که بعد از این گهواره ی خالی شیرخوارش را ببیند و  و...
24 آذر 1391

محرم امسال

امسال هم  خدا عمری بهمون داد تا به محرم برسیم.امسال محرم تو خونه ی ما حال دیگه ای بود. وجود یک کودک شیرخوار دل هر مادری رو تو محرم به سمت علی اصغر امام حسین(ع) میکشونه.ولی متاسفانه به خاطر حسنا که تو شلوغی آروم نمیگرفت زیاد نتونستم تو مجالس روضه شرکت کنم، پیش خودم خیلی ناراحت بودم شب هفتم بود که خیلی حالم گرفته بود یه بغضی رو دلم بود بابایی هم که حال منو دید گفت پاشو آماده شو تا 3تایی بریم یه جایی روضه! خلاصه 3تایی سوار ماشین شدیم که همون یک دقیقه اول حسنا خوابش برد بیرون هم هوا خیلی سرد بود خلاصه یه دوری زدیم دیدیم با بچه اونم خواب و تو این شلوغیای مجلس ها و تو این هوا اصلا نمیشه رفت عزاداری! ما هم دست از پا کوتاهتر تصمیم گرفتیم برگرد...
24 آذر 1391

بدون عنوان

سلام. چند روزی بود که اینترنت خونه قطع شده بود و من نتونستم مطلبامو به روز بذارم به خاطر همین یه کم تاریخ پست ها دقیق نیست، تاریخ دقیقشو پایین مطالب میذارم.
24 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گلآب می باشد