آشفتگی ما وشیرینی تو....
چند روز مونده تا شما دختر نازنینم 9 ماهگیت تموم بشه. اونقدر برام دوست داشتنی هستی که تمام مراحل بزرگتر شدنت رو می تونم لحظه به لحظه بنویسم.چند هفته اس که علاقه ی شدیدی پیدا کردی که روی 2پا بایستی(یکی نیس بگه دختر تو اول بشین نمیخواد واستی!والا!!) البته باید یه جایی باشه که دستتو بگیری و بلند شی که این خونه خدارو شکر تا بخوای سکو و پله داره که البته خیلی خطرناکه به خاطر همین نمی تونم چشم ازت بردارم که مبادا خطری برات پیش بیاد.
خیلی وابسته به من شدی، تاجایی که وقتی تو آشپزخونه ایستادم تا ظرف بشورم میای دستتو میگیری به پاهام و بلند میشی و اونقدر نق میزنی که بلندت کنم و بقیه کارهامو یکدستی انجام بدم.یکدستی پیاز پوست بکنم، یکدستی آشپزی کنم،یکدستی لباس پهن کنم،یکدستی جارو کنم.....
این روزا خیلی ذهنم آشفته اس، الان که دارم مینویسم تو و بابایی خوابیدین و 12 شب به بعد تنها فرصتیه که من میتونم مال خودم باشم و کارهای شخصیمو انجام بدم،اومدم بنویسم برات ولی اصلا تمرکز ندارم ببخش که خیلی پراکنده س حرفام، اشکالی نداره بذار این پستو هرچی به ذهنم میرسه بنویسم.
این روزا یه سری مشکل پی در پی برامون پیش اومده، بابایی خیلی روش فشاره،خیلی دست تنهاس ومن خیییلی ناراحت که نمیتونم کاری براش بکنم. آموزشگاه از یکطرف، تصمیم صاحبخونه فلاو از یکطرف،پول بابایینا از یکطرف، خونه تهران ازیکطرف، شرایط مالی خودمون یکطرف، شروع امتحانای بابا از یکطرف باعث شده فرصت نکنیم از گذر روزها لذت ببریم، بابایی شبا کابوس میبینه و من از ترس اینکه از صدای خواباش تو بیدار شی میرمو صداش میکنم و اونم با کلی استرس از جا میپره که من کلی عذاب وجدان می گیرم که چرا از خواب پروندمش.کلاُ شبا من اصلا نمی تونم راحت بخوابم .حسنا گلی هم مدام تو شب بیدار میشه و نمی ذاره من بخوابم. اما همه اینا از یکطرف و شیرینکاری های حسنایی هم از یکطرف که خنده رو به لبهای ما مینشونه و باعث میشه از ته دل بخندیم و خدا رو شکر کنیم. انشالله که مشکلات همه برطرف بشه...
ببین از 9ماهگی تو و شیرینکاریهات رسیدم به کجا! ببخشید.نمیتونم زیاد بنویسم.عکساتو میذارم به جاش!
هروقت گمت کنیم اینجایی و وقتی می ایستی یه حس پیروزی میاد تو چشمات!
استفاده از روروئک به سبک حسنا!
نمیدونم حالت بد نمیشه هر وقت بغلت میکنیم دوست داری به این حالت در بیای؟!
قربون دستای کوچولوت که خاله نفیسه لی لی لی حوضکو یادت داده که با گفتنش بلافاصله دست چاقالوهاتو اینجوری باز میکنی!
به به حسنا خانوم داره میره که به سکوی پاسیو بایسته و با انگشت معروفش(!) اون سطلو بندازه!
کلا باید از موانع عبور کنی!راه راستو ول میکنه میره از زیر عسلی رد میشه میخواد بگه از ناهمواریهای زندگی نمیترسم!