پائیزی به رنگ حسنا
این روزها بیشتر از هر موقع دیگه تو ذهنم جمله ی زیبای "الله اکبر"نقش میبدنه چون واقعا عظمت و بزرگی خدا رو در خلق یک انسان و پروراندنش رو دارم می بینم و حس میکنم، حسنا چه زود داره بزرگ میشه و تو کارهاش پیشرفت می کنه. در عرض چند ماه از یک نوزاد ناتوان به یک شیرخوار شیرین تبدیل شده و میفهمم من مادر در مقابل پروردگارش هیچ کاره ام که همه از لطف و قدرت خداست.
حس میکنم زندگی را زدهاند روی دور تند. حسنا جلوی چشمانم هر روز بزرگ و بزرگتر میشود و من گاهی فکر میکنم ازش عقب افتادهام.
اون حالا دیگه میتونه با تکیه برجایی بایسته.با کمک بشینه و بسرعت سینه خیز بره...الکی سرفه میکنه تا من قربون صدقه ش برم. به طور خودجوش سرسری میکنه،با زبونش ترقه میزنه. وقتی صدای اذان تلویزیون رو بشنوه میخکوب گوش میده و کلی کارای دیگه که همه رو به لطف خدا خودش یادگرفته و من اصلا یادش ندادم!
وقتی ماما ماما میگه انگار خدا دنیا رو من داده و وقتی بابا میگه برق خاصی تو چشمای محسن میدرخشه.علاوه بر این کلمات پرمعنی، دددد و به به و بوبوبو و دادادا و نه نه نه رو هم میگه . خلاصه اینکه حسابی با کارهاش خودشو تو دل همه جا کرده به طوریکه پدرجون وقتی یکروز حسنا رو نبینه سراغشو میگیره و بقیه هم که جای خود.
خلاصه بگم که امروز روز آخر پائیزه و ما خداروشکر یک پائیز خوب رو با دخترم گذروندیم مشکلات همیشه هست و تمومی نداره خدا رو شکر که به سلامتی "اولین پائیز به رنگ حسنا"مون هم تموم شد و امشب هم که شب یلداست قراره اولین شب یلدابا حسنا رو خونه خاله نفیسه بگذرونیم.
اینم چندتا عکس از پائیزی به رنگ حسنا!
یه عکس از کوچه ی خونه ی مادرجون
اینم حسنای بدون لب و درخت خرمالو باغچه!
اینم حاصل زحمتای پدرجون
اینم خرمالو های باغچه
اینم یه حسنا تو بغل مامانش و درختای پائیزی
اینم محمد و حسنا و کوثر که از خودشون عکس گرفتن!(حسنا هم چه هماهنگ!)