حسنا ساداتحسنا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

گلآب

دو دوست حسنا!!!

  بعضی موقع ها که به کارهای آشپزخونه مشغولم حسناسادات هم میره دنبال یکی از سرگرمی هاش که کابینت ادویه هاست.به هم ریختن و در آوردن بعضی از ظرفهای ادویه تاحد چند دقیقه میتونه اونو یکجا نگه داره تا من به کارم برسم.   چند وقت پیش توسط آقاسیدمون کشف شد که بععععله  حسنا به دنبال هدف خاصی بطرف ادویه ها میره و اونا رو به هم میریزه و اون رسیدن به این دوتا عشقشه!!!که باید بیارتشون تو اتاق.   یعنی محاله من این دو تارو ببرم بذارمش سرجاش و دوباره حسنا طی فرصتی برشون نداره بیاره تو اتاق. نمی دونم چی تو این دوتا ظرف دیده که تو بقیه شون ندیده.خدا می دونه!!!!     ظرف پونه و شیشه فسقلی به دونه ها دو دوست حسنا!!! ...
14 شهريور 1392

حسرت

این روزا خیلی دلم هوای مدینه رو کرده،   خیلی یاد سفر چندسال پیش میفتم که چطور اینقدر بی احساس با این مکان عزیز (که شش نفر از معصومین در فاصله ای کم حضور دارن) برخورد کردم،چطور تونستم اونجا در محضرشون باشم و الانم این بشه؟!!!   وقتی یادش میفتم جگرم میسوزه که من در چند متری پیکر مادرمون حضرت زهرا(س) بودم و چطور با غفلت سپریش کردم  و نفهمیدم کجا ایستادم؟    چطور روبروی گنبد خضرا نبی ایستادم و نفهمیدم کجام؟   چطور نزدیک 4 اماممون بودمم و نفهمیدم کجام؟   چطور پا به روضه الجنه گذاشتم و نفهمیدم کجام؟   حرم پیامبر(س) و روضه و بقیع...   حالا دارم میفهمم چیو از دست دادم و شده بزر...
12 شهريور 1392

تابستان امسال

خدا رو شکر امسال سه نفره برای مراسم شبهای قدر خونه باباجون، رفتیم تهران.امیرحسین و امید هم اومده بودن. عمع مروارید هم اونجا بود، حدودیک هفته موندیم که خیلی خوش گذشت. یه شبش رو هم رفتیم نمایشگاه قرآن که متاسفانه اونجا حسنا حالش بهم خورد(تهوع) و زود برگشتیم چندبار دیگه هم همین برنامه پیش اومد به خاطر همین بابایی ترسید که 6ساعت تو ماشین بی کولر موندن حالش رو بدتر کنه، برای من و حسنا بلیط هواپیما گرفت ولی دردسرهای هواپیما هم کم از ماشینمون نداشت ولی بازم خدا رو شکر بسلامت برگشتیم...   بعد از چند روز دوباره شال و کلاه کردیم به مقصد طزرجان برای روضه. یک هفته قبل از شروع مراسم اونجا بودیم،عمو مهدی اینا هم همون روز اومدن. حسنا هفته ی اول رو...
2 شهريور 1392

سحری سه نفره

به لطف پشه ای که ناجوانمردانه چندین جای پای دخترکم رو بشدت گزیده  بود و بشدت میخارید بالاخره اولین سحری سه نفره(به قول الیما) را تجربه کردیم. تصور کنید لحظات سحری خوردن را که در پس زمینه ی اش دعای سحر حال و هوای معنوی را به اکثر خانه ها داده در خانه ی ما آهنگ "دختر ما مثل گله از عموپورنگ"آن هم برای صدمین بار حال و هوای عجیبی به سحر من و بابایی داده بود     تصور کنید مرا ساعت 5 صبح (به اصرار حسنا) در حال چسب زدن به برگه های پاره پوره ی کتاب حسنا که 2 ماهی بود به دلیل پارگی غیر فعال شده بودن. و بازخوانی آنها برای هزارمین بار البته توآم با انجام حرکات نمایشی اش!    تصور کنید ما را ساعت 5ونیم مست خواب در حال ...
1 مرداد 1392

خبر آمدنت...

درست دوسال پیش در چنین روزی بود که خبر زمینی شدنت را شنیدیم من و بابایی... و من با تمام وجود تو را درک کردم، و درست دو سال است که با آمدن ماه مبارک رمضان، یاد آن روزهای سخت اما خدایی می افتم. درست دو سال پیش در اولین روز ماه مبارک رمضان، در آزمایشگاه ولی عصر یزد جواب مثبت آزمایشم را گرفتیم که بله نی نی درون ما حدود 40 روزشه و درست از فردای همان روز حال بد من شروع شد تا سر چهارماهگی.... عزیز مادر روزهای بسیار سختی بر من گذشت تا درون من 4 ماهه شدی و بعد از اون خدا روشکر به حالت طبیعی برگشتم و 9 ماه رو به خیر سپری کردم...   خدایا شکرت از این نعمت بزرگت...
19 تير 1392

دو ساعت...

ساعت 11 شب. دخترک  خواب، آقا سید به حالت درازکش در حال تماشای مسابقه والیبال ایران-ایتالیا و من نشسته روی مبل، به نقطه ای خیره در حال فکر.... به فکر این روزهایم که میگذرند اما کمی متفاوت از قبلترها... قبلترهایی که نه همسری بود و نه جگرگوشه ای و نه دغدغه ای برای همراهی آنها... قبلترهایی که من بودم و من بودم و من و البته دو دوستی که همراهیم میکردند در لحظاتی که به آنها نیاز داشتم. ساعتهایی طولانی حرف میزدیم بدون آنکه لحظه ای سکوت جاری شود از حرفی برای گفتن نداشتن. حرف میزدیم از خودمان از حال و هوایمان از تمام چیزهایی که دوست داریم یا نداریم از گذشته از حال و البته از آینده هایمان... با هم میخندیدیم و شاید گریه ای هم میکردیم و چقدر...
10 تير 1392

من یا حسنا؟

این روز ها خیلی این موضوع ذهنمو به خودش مشغول کرده که چرا بچه داری من اینقدر سخت شده و تمام وقت منو پر کرده ،نمی دونم کجای کار و اشتباه کردم که اینقدرحسناسادات تو خونه بدون حضور مستقیم من سراغ بازی یا کارهای دیگه نمیره و همین هم شده علت نرسیدن به کارهای دیگه حتی کارهای شخصی خودم... به این دلیله که من هر روز در غیاب آقا سیدمون به خونه ی مامانمینا پناه میبرم تا بلکه کمی از کار طاقت فرسای بچه داری رو به دوش اونها بسپارم و همین موضوع شده یه معضل برای من که احساس کنم بدون اون ها دارم کم میارم تو بچه بزرگ کردن .... همچنین در پی وبلاگ گردی هایی که بعضی موقعها دارم میبینم که بعضی از مامان ها چقدر با مسئله ی بچه داریشون خوب و راحت کن...
24 خرداد 1392

تاتی کوچولو

  با گام نهادنت نازنین مادر، خدا را هزاران بار شکر کردیم که نعمت به این بزرگی را به خانواده ی ما عطا فرمود که بتوانیم قدم زدنت را ببینیم... که لذتی در آنست که تا کسی تجربه نکند نمی تواند آن را درک کند... لذت دیدن قدم های دردانه ات  که با اینکه هنوز سستند ولی می بینی چقدر با اراده اند.اراده ای که آنها را روز به روز استوارتر میکند. استواری برای مسیری بس سخت و طولانی... امیدواریم همیشه این قدم ها در مسیر حق که همان مسیر اهل بیت(ع) است، پیش روند و هیچگاه در این مسیر دچار لغزش و سستی نگردند.آرزو میکنم این قدم ها نروند موقعی که در مسیر نادرستی قرار گرفته ای،و خدا همیشه نگهدارت باشد جگرگوشه ام... "آرزو میکنم زندگیت  و زندگیما...
20 خرداد 1392

رودخانه گردی!!!

عصر یک روز اردیبهشتی بهاری بهاری. نم بارون زده به شهر و همه جا تمیز تمیز. بابایی خسته و کوفته اومده از راه و مامانی که گیر میده بریم بیرون. رفتیم . عجب هوایی و عجب صفایی و عجب خلوتی. کنار پل خواجو. پارک حاشیه رودخونه یه روز اردیبهشتی بهاری بهاری. یه کم چرخ زدیم تا حسنا خانوم وسیله های اسباب بازی تو پارکو دید. خوب دیگه مجبور شدیم ببریمش بازی. حالا مگه ول میکنه.......  شاید شرح ماجرا از زبان تصویر بهتر باشه. برای تو مینویسیم . تا بماند لحظه های قشنگ بودن برایت و بفهمی روزگاری نه دور بلکه نزدیک، پدری بود و مادری زلال تر از آب روان.... حسناسادات و پل چوبی   حسناسادات و پل خواجو   حسناسادات و اسباب بازی ...
28 ارديبهشت 1392

چند تلنگر...

این هفته هم طبق روال هر سال نمایشگاه کتاب تهران برگزار شد و بابایی هم که مثل هرسال منتظرش بود رفت تهران برای بازدید از نمایشگاه و صد البته برگشتن با دست پر. که تو خرید امسالش کتابهایی پیدا شد که پر از رنگ بود و شکل. کتابهایی برای دختر کوچولوش حسنا!(دلمان خواست کتاب شکلی و رنگی.البته سه چهار کتاب هم برای همسرعزیزش ) که خدا رو شکر حسناسادات کلی از اونا خوشش اومد ولی حیف که هرکاری کرد نتونست پاره شون بکنه       در بین اسباب و وسائل  محیط پیرامون حسنا چیزی به اندازه ی یکعدد آلبوم عکس که حاوی پونزده شونزده عکس از من و بابایی و بقیه فامیل هست، نظر حسنا رو به خودش جلب نکرده. جالبه که برای حسنایی که چند لحظه بر...
21 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گلآب می باشد