حسنا ساداتحسنا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

گلآب

دو ساعت...

1392/4/10 0:47
نویسنده : مامانی
203 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 11 شب. دخترک  خواب، آقا سید به حالت درازکش در حال تماشای مسابقه والیبال ایران-ایتالیا و من نشسته روی مبل، به نقطه ای خیره در حال فکر....

به فکر این روزهایم که میگذرند اما کمی متفاوت از قبلترها...

قبلترهایی که نه همسری بود و نه جگرگوشه ای و نه دغدغه ای برای همراهی آنها...

قبلترهایی که من بودم و من بودم و من و البته دو دوستی که همراهیم میکردند در لحظاتی که به آنها نیاز داشتم. ساعتهایی طولانی حرف میزدیم بدون آنکه لحظه ای سکوت جاری شود از حرفی برای گفتن نداشتن.

حرف میزدیم از خودمان از حال و هوایمان از تمام چیزهایی که دوست داریم یا نداریم از گذشته از حال و البته از آینده هایمان... با هم میخندیدیم و شاید گریه ای هم میکردیم و چقدر خوش بودیم....

ولی امروز اگر پیش هم هم باشیم چقدر 2 ساعت پیش هم ماندنمان طولانی میشود وقتی میبینی چقدر محدود شده ایم به روزگار امروزمان و مشکلاتش و حسرت از  روزهایی که بیهوده میگذرند.

روزهایی که چقدر در رؤیاهایمان مرورش می کردیم، چقدر برنامه داشتیم برایش که اینطور باشد و اینطور نباشد و مثل این باشد و مثل این نباشد!  ولی امروز به دلیل مشکلاتی که اصلا فکرش را هم نمی کردیم چقدر از آنها دور شده ایم.

2 ساعت پیش هم بودنمان وقتی بیشتر مار ا به فکر این می اندازد که چی فکرشو میکردیم چی شد می شود به اندازه ی ....

مشکلات مشکلات مشکلات که البته بیشترش اقتصادی است که همه ی ذهنمان را درگیر خود کرده.

 

وقتی اشک دوستت را میبینی که از بیکار شدن همسرش یواشکی از زیر عینکش سرازیر می شود وقتی بغضش را میبینی که از  روزگارش می گوید که در عرض یکسال بیکاری همسر،فروختن منزل و ماشین  تقریبا چیزی برایشان باقی نگذاشته و نگرانی از فردای فرزندش.نگرانی تنش های این روزها با همسرش، وقتی می شنوی که می گوید فلانی دیدی که چه فکرهایی با هم میکردیم چقدر درس خواندیم دیدی چه استعدادی داشتیم و حالا....وقتی با زبان بی زبانی میفهمی که می گوید شکست خورده...

 

وقتی این دردهایش را میبینی و هیچکار جز گوش دادن و دلداری نمی توانی بکنی  آنوقت است که دو ساعت انگار میشود بیست ساعت...بیست ساعت بغض که در گلویت مانده و منتظری که خالیش کنی...

بیست ساعت بغضی که نتیجه اش می شود  فشار7 و سرگیجه ی شدید و تهوع و افتادن در آشپزخانه و تجویز سرم و کلی نصیحت غذایی!

 

فقط کاری که میتوانم دعاکردن به درگاه خداست برایش،خدایی که مطمئنم  بیش از هرکس دیگری به احوال بندگانش آگاه است...میدانم او خدا را دارد... خدایی که هیچگاه تنهایش نمی گذارد . این دلم را آرام میکند...

 

 

 


 

و البته آن  یک دوست دیگر که ما چاکرشیم! که چندوقت پیش اومده خونه ی ما و دو ساعته چادر چاقچور میکنه که وای خیلی موندم و دیرم شده و باید برم و ...حسابش باشد برای بعد که از خجالتش در بیاییم!

 


 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الهام
15 تیر 92 9:09
زمان بندي خدا بي نظير است
نه هيچگاه دير، نه هيچگاه زود.
كمي بردباري ميطلبد و ايماني بسيار.
اما ارزش انتظار را دارد...
بردباري، ايمان و انتظار...واژه هايي بسيار سخت براي تحمل كردن. سخت تر از آني كه فكرش يا نه حتي ادعايش را زماني داشتيم.
خداخودش كمكمون كنه.


الهام
15 تیر 92 9:22
www.womanart.blogfa.com
سعي كن از اولين پستش همشو بخوني. ارزشش خيلي داره دوستم


چشم حتما
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گلآب می باشد