حسنا ساداتحسنا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

گلآب

تابستان امسال

1392/6/2 0:43
نویسنده : مامانی
269 بازدید
اشتراک گذاری

خدا رو شکر امسال سه نفره برای مراسم شبهای قدر خونه باباجون، رفتیم تهران.امیرحسین و امید هم اومده بودن. عمع مروارید هم اونجا بود، حدودیک هفته موندیم که خیلی خوش گذشت. یه شبش رو هم رفتیم نمایشگاه قرآن که متاسفانه اونجا حسنا حالش بهم خورد(تهوع) و زود برگشتیم چندبار دیگه هم همین برنامه پیش اومد به خاطر همین بابایی ترسید که 6ساعت تو ماشین بی کولر موندن حالش رو بدتر کنه، برای من و حسنا بلیط هواپیما گرفت ولی دردسرهای هواپیما هم کم از ماشینمون نداشت ولی بازم خدا رو شکر بسلامت برگشتیم...

 

بعد از چند روز دوباره شال و کلاه کردیم به مقصد طزرجان برای روضه. یک هفته قبل از شروع مراسم اونجا بودیم،عمو مهدی اینا هم همون روز اومدن. حسنا هفته ی اول رو خیلی دوست داشت ولی بعد از اون حسابی کلافمون کرد از نق زدن و چسبیدن به من و بابایی. اوضاع جوری شده بود که شب آخر از شدت گریه و ناآرومیش،نصف شب برش داشتیم بردیمش با ماشین یه چرخی تو ده زدیم و برگشتیم که خوابش برد.از ترس اینکه دوباه بیدار نشه ما دو تا هم همونجا تو ماشین خوابیدیم تا صبح.هوا هم بشدت سرد شده بود.یه سرمایی هم خوردیمو برگشتیم خونه و صبح با پدرجون و علی برگشتیم اصفهان . بابایی چند روز بعدش اومد...

 

ساعت 2 ظهر رسیدیم اصفهان( با ماشین بی کولر،وسط تابستان،با بچه شیر، خودتون تصور کنید چقدر سخته)که خاله نفیسه زنگ زد پدر جون ساعت 5 آماده باشه بریم اراک!آخه مجتبی به دنیا اومده!!! منم از خستگی داشتم میمردم یه کم خوابیدم تا ساعت 5 که اومده بودن برن اراک.یه دفعه دیدیم حسنا چسبید به خالش و التماس با چشماش که منم ببرین.ولی من با جدیت تمام مخالفت میکردم که دیدم اومده کفشامو آورده گذاشته تو بغلم بازم محلش نذاشتم.دوباره اومد چادرمو کشوند آورده داده بهم.همزمان هم اصرار خاله که بیا توهم! بالاخره مجبور شدم تسلیم بشم و با خستگی زیاد و به خاطر دخترم تن به مسافرت اجباری دادم که خدا رو شکر همین که مجتبی کوچولو رو دیدم خستگی از تنم در رفت...

 

اینم چند کلید واژه برا خودم از این روزها:

فطریه . مسجد ده . گل پری . حسنا و نازنین . منیر خانوم . پشه بند . پوشک . تخم مرغ . کباب روز شنبه . عروسک تولدت مبارک

 

اینا رو نوشتم فقط برای یادگاری این روزهام. چون با هر جمله ش یه عالمه خاطره که مجال نوشتنشون نیست برام تداعی میشه....روزهای خوبی بودن خدا روشکر...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

اليما
2 شهریور 92 13:58
روزهاتون قشنگ

رنگي

پر از گلاب ب ب ب




ممنونم. از شما هم...

دوست مجازی ات!
15 شهریور 92 19:35
الان یعنی من دیگه نگم گلاب
من که می دونستم اسم شریفشون گلاب نیست ...


گلاب اسم مستعار خودمه.فکر کردم فکر کردی که اسم مستعار اونه.
عزیزی مامان امیررضا هر جور راحتی بگو
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گلآب می باشد