چند تلنگر...
این هفته هم طبق روال هر سال نمایشگاه کتاب تهران برگزار شد و بابایی هم که مثل هرسال منتظرش بود رفت تهران برای بازدید از نمایشگاه و صد البته برگشتن با دست پر. که تو خرید امسالش کتابهایی پیدا شد که پر از رنگ بود و شکل. کتابهایی برای دختر کوچولوش حسنا!(دلمان خواست کتاب شکلی و رنگی.البته سه چهار کتاب هم برای همسرعزیزش)
که خدا رو شکر حسناسادات کلی از اونا خوشش اومد ولی حیف که هرکاری کرد نتونست پاره شون بکنه
در بین اسباب و وسائل محیط پیرامون حسنا چیزی به اندازه ی یکعدد آلبوم عکس که حاوی پونزده شونزده عکس از من و بابایی و بقیه فامیل هست، نظر حسنا رو به خودش جلب نکرده. جالبه که برای حسنایی که چند لحظه برای خودش و تنها یکجا نشستن هیچ مفهومی نداره، میتونه با آلبوم بمدت چند دقیقه به طور ساکن یکجا بشینه تا من مثلا بتونم برم دستشویی گلاب به روتون! وگرنه یا باید صبر کنم تا ظهر که بابایی اومد برم یا اگه نشد دیگه گریه و جیغهای حسنا رو پشت در دستشویی تحمل کنم!!!
که البته سرنوشت آلبوم بیچاره چیزی نبود جز نابود شدن و پاره شدن توسط دخترک.روحش شاد!!
جدیدآ حسنا علاقه ی شدیدی پیدا کرده به کابینت کاوی!
این هم یک نمونه از این عمل شیطنت آمیزدر خانه ی مامان مرضیه وبابایی!
تو این مدتی که نتونستم مطلب جدیدی بذارم اتفاقات زیادی افتاد، مسافرت تهران و ماجرای حسنا و آسانسور و یاتصادف خاله نفیسه و یا اومدن خاله فهیمه به اصفهان و یا تولد پدرجون و یا ماجرای در رفتن دست حسنا یا پرکشیدن ابولفضلی که واقعا همه را متاثر کرد،
متاسفانه به دلایلی نتونستم هیچکدومو مفصل برای دخترم ثبت کنم و در همین حد اشاره کردن بهشون فکر کنم کافی باشه تا بعد! فقط بگم که دست لطف خدا رو تو تک تک وقایع به عینه دیدیم و همه اینها تلنگری بود که همه چیز در ید قدرت و مرحمت اوست و ما واقعا هیچ کاره ایم در برابرش....
الحمدلله علی کل نعمه...