حسنا ساداتحسنا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

گلآب

سفرنامه یزد

1391/10/26 13:49
نویسنده : مامانی
279 بازدید
اشتراک گذاری

 کلاُ بفرمائید ادامه مطلب

عصر شنبه بود دوباره مریضیم برگشته بود انگار، بدن درد شدید همراه با تب دوباره به سراغم اومده بود

. اصلا حسنا رو نمیتونستم بغل کنم چه برسه به اینکه دل به دلش بدم و هر کاری که میخواستو براش انجام بدم. اون هم مدام نق میزد. پناه بردم به خونه ی مامانم تا حسنا سرش گرم بشه و دست از سر داغ من برداره.خلاصه اونشب رو هرجوری بود سر کردم تا شب محسن اومد دنبالمون. خونه که رسیدم محسن گفت در چه حالی؟ گفتم چطور؟ گفت فردا صبح زودبریم یزد! مامانمینا هم امروز رفتن یزد منم خیلی دلم برا خواهرام و بچه ها تنگ شده. گفتم من حالم خوب نیست گفت یه کاریش بکن منم دلم نیوومد قبول نکنم. نصف شب حالم خیلی بد شد بلند شدم یه مسکن قوی خوردم و تا صبح یجوری سر کردم.صبح زود یکاری برا محسن پیش اومد رفت بیرون تا دم ظهر و من همچنان مریض.ظهر که برگشت دیدم خیلی نامردیه بزنم تو ذوقش،خیلی دل تنگ خانوادش بود بالاخره ساعت 1ظهر دوباره یه مسکن دیگه خوردم تا بتونم تو ماشین بشینم و حسنا رو هم نگه دارم و خداروشکر بخوبی رسیدیم.شب اول رفتیم خونه عمه مریم،فردا ظهر هم همه اومدن خونه مامانینا ولی حسنا مدام نق میزد و نمی خوابید.یه کم غریبی میکرد و تو شلوغی و همهمه هم خوابش نمی برد. خلاصه اینکه تمام مدت بغل من یا بابایی بود.مهمونا که رفتن و خونه ساکت شد تازه تب و بدن درد من دوباره شروع شد حسنا هم همچنان بی تابی میکردشب قرار بود بریم عیادت عمه زهره.من از بابایی خواستم که باهاشون نرم و بچه رو بخوابونم و خودم هم یکم استراحت کنم ولی بابایی قبول نکرد .اونجا که رفتیم دیدم حسنا داره از تب میسوزه و گریه میکنه منم حالم اصلا خوب نبود داشتم تو زمین فرو میرفتم خلاصه وقتی برگشتیم استامینوفن حسنا رو دادم و خوابوندمش.خودم هم یه کلداستاپ خوردم و کنارش دارز کشیدم.اون شب از شدت تب حسنا اصلا نخوابید و فقط گریه میکرد تا حدود ساعت3ونیم بابا جون دیگه طاقتش تموم شد و اومد تو اتاق تا ببینه بچه چشه که اینقدر گریه میکنه واومد گرفتش و لباساشو کم کردیم،پوشکش هم باز کردیم که دمای بدنش بیاد پایین.خلاصه یجوری تا صبح سر کردیم تا بردیمش دکتر و ازونجا رفتیم خونه عمه مروارید.اونجا هم تمام مدت من یا محسن تو اتاق بودم تا حسنا آروم بشه.فرداش هم خونه خاله فاطی همینجور بود و نگذاشت که بهمون خوش بگذره.قرار شد صبح 5شنبه برگردیم اصفهان.تو ماشین که نشستیم و خداحافظی که کردیم دیدم باباجون خیلی ناراحته،محسن هم انگار دلش پیش مامان باباش بود.تا سر خیابون که رفتیم دوتایی با هم گفتیم میخوای بذاریم فردا بریم؟ خودمون خندمون گرفت و برگشتیم.اونشب خونه مادرجون مهمونی دوره بود.خداروشکر اونشب حسنا خوب بود و خوش گذشت.فرداش هم مامام مرضیه خونه عمه مریم شله زرد میپختن.ما هم رفتیم ولی دوباره سهم من فقط تو اتاق موندن و حسناآروم کردن شد.بالاخره صبح شنبه برگشتیم.توی راه دوباره حسنا تب داشت. شب دوباره بردیمش دکتر.از دکتر برای خوردن شام رفتیم خونه مادرجون.اونجا دیدم که انگار بابایی هم حالش خوب نیست بعد از خوردن شام یکدفعه لرز گرفتش و حالش بد شد.با اصرارشوهر خاله نفیسه که اونجا بودن باهم رفتن درمانگاه و سرم بدست برگشتن.خلاصه اینکه این چند روز حسابی به مریضی گذشت.کاش زودتر این زمستون تموم بشه که این مریضی هم  دست از سر خانواده ی کوچیک ما برداره...خلاصه یزد رفتی این سری ما چندان به من خوش نگذشت یعنی به قول یزدیا بر دل در نکردم.انشالله سفرهای بعدی...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

الهام
28 دی 91 9:06
حال مامانت حسابي گرفتيا خاله!


مگه کار دیگه ای جز این بلده!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گلآب می باشد