حسنا ساداتحسنا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

گلآب

این روزهایش....

گاهی روزها آنقدر کند میگذرند که یکروزش می شودبه اندازه ی یک هفته مثل روزهای اول تولدتت.گاهی هم روزها آنقدر تند میروند که دوست داری یک استپ بزرگ میکردی که بفهمی این همه لحظه چگونه در حال سپری شدنند مثل روزهای اسفند ماه که انگار با شتاب روزها، آدم ها را هم گذاشته اند روی دور تند تا هرچه زودتر به مقصدشان برسند.حال این روزهای من هم همینطور است شتاب بی امان لحظه ها و دقائقم با تو که البته اگرچه تند میروند ولی سخت، سخت میروند! رفتار و کارهای حسنا گلی ما مدام در حال متکامل شدن است به طوری که بعضی مواقع کارهایی از او سر می زند که می مانیم او آنها را چگونه و از کجا یاد گرفته مثلا به محض شنیدن آهنگ شاد  نی نای نای می کنه(همان حرکات موزون خودمان...
16 اسفند 1391

یازده ماهگیت مبارک

انگار همین دیروز بود که پا به دنیایم گذاشتی و  مرا از حس مقدس مادر بودن پر کردی انگار همین دیروز بود که برای اولین بار قدم در خانه ی خود گذاشتی انگار همین دیروز بود که شکم صاف بی تو  خود را دیدم و دنبالت گشتم انگار همین دیروز بود که دردناکی من و شیر خوردن های پیاپی ت مرا گریان و مضطرب میساخت که چطور 2سال اینگونه دوام بیاورم؟  انگار همین دیروز بود که شیر در گلویت می ماند و من می ماندم که چه کنم و از ترس خفگیت به گریه می افتادم؟ انگار همین دیروز بود که نمی توانستم همزمان سر و گردن و تنت را نگه دارم انگار همین دیروز بود که میترسیدم من و تو در خانه تنها بمانیم تا نکند که کاری برایت پیش بیاید و من نتوانم انگار همین ...
6 اسفند 1391

حس دوطرفه

امشب موقع خوابوندن حسنا، کلی نق و نوق میکرد یکم ازش دور شدم و همونطور طاق باز اونورترش دراز کشیدم دیدم سینه خیز اومد سرشو گذاشت روی دلم.صورتشو نمی دیدم ولی اونقدر ساکت و بی حرکت بود که فکر کردم خوابش برده.بعد چند دقیقه صورتشو که به طرفم برگردوند دیدم بیداره و  با آرامشی وصف ناشدنی خیره شده بهم... یه احساس خیلی خوبی بهم دست داده بود اینکه میدیدم با من درآرامشه و اینکه اونم منو دوست داره انگار .... خیلی دوستش دارم منم.....  پی نوشت : (برای حسنایی که یه دقیقه هم آروم یه جا وانمیسته این حرکت جای تعجب داشت!) بعضی مواقع هم که بغلش میکنم و باهاش حرف میزنم یه دفعه لبهای کوچولوشو میذاره رو صورتم که انگار میخواد بوسم کنه ا...
28 دی 1391

سفرنامه یزد

 کلاُ بفرمائید ادامه مطلب عصر شنبه بود دوباره مریضیم برگشته بود انگار، بدن درد شدید همراه با تب دوباره به سراغم اومده بود . اصلا حسنا رو نمیتونستم بغل کنم چه برسه به اینکه دل به دلش بدم و هر کاری که میخواستو براش انجام بدم. اون هم مدام نق میزد . پناه بردم به خونه ی مامانم تا حسنا سرش گرم بشه و دست از سر داغ من برداره.خلاصه اونشب رو هرجوری بود سر کردم تا شب محسن اومد دنبالمون. خونه که رسیدم محسن گفت در چه حالی؟ گفتم چطور؟ گفت فردا صبح زودبریم یزد! مامانمینا هم امروز رفتن یزد منم خیلی دلم برا خواهرام و بچه ها تنگ شده. گفتم من حالم خوب نیست گفت یه کاریش بکن منم دلم نیوومد قبول نکنم. نصف شب حالم خیلی بد شد بلند شدم یه مسکن قوی خوردم و ...
26 دی 1391

بدون عنوان

حسنا سادات امروز خورد لبه ی پاسیو و دندوناش زبون کوچولوشو پاره کرد.خیلی ازش خون رفت خدا کنه چرک نکنه. فکر کنم امشب تا صبح باید بیدار باشم! خیلی ناراحتم و بابایی بی دل بیشتر! 
12 دی 1391

چشمانش...

حال چشمانش این روزها خوب نیست بابایی ات!....غصه ها انگار در چشمانش موج میزنند اینبار  و او نمی تواند آن ها را پشت ابرهای چشمانش پنهان کند، پشت صبوریش،پشت مردانگی اش،پشت آرامشش...اما هنوز هم می داند خدا هست همیشه... تو دعا کن برایش... دعا کن برایمان... ...
6 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گلآب می باشد