پستی برای نوروز
سلام
بالاخره بعد از سه بار تلاش موفق شدم این پست رو بذارم چون هر دفعه حسنا میومد و می زد زیر کاسه کوزه م!الان ساعت 2 نصفه شبه مینویسم که خوابه
ببخشید اگه بیش از یه کم طولانی شده و درهم برهم ولی اگه دوست داشتید برای خوندنش بفرمائید ادامه مطلب!
نوروز امسال رو هم طبق سالهای قبل زندگی مشترکمون، به دو قسمت تقسیم کردیم: قسمتی با خانواده ی مامان حسنا در اصفهان و قسمتی دیگر در کنار خانواده بابای حسنادر تهران! (به قول بابای رضوانه زهرا خطاب به بابای حسنا که اول رفتید دستبوس پدرخانم و مادرخانم بعدش اومدی پابوس پدر و مادرت!)
القصه سال تحویل رو خونه ی پدرجونینا بودیم در کنار خاله ها و دایی ها!
بعدش هم مهمونی بازی شروع شد که رکورد چهار مهمونی در یکروز رو زدیم،حدود ده خونه بود که از واجبات عیددیدنیمون بود و بقیه مستحبات که خدا رو شکر همه رو به جا آوردیم.
در تهران البته باید بگم تقریبا جزء معدود وقتهایی بود که همه ی خانواده ی بابایی(فقط ما و باباجون و مامان مرضیه و عمه مریم و عمه مروارید و متعلقاتشون!) تو خونه شون تمام وقت جمع بودیم که برای خدایی برامون خاطرات جالبی به جاگذاشت.
تعداد عید دیدنیهامون خیلی کمتر بود ولی هرکدومشون رو که رفتیم انصافا سنگ تموم گذاشته بودند و شام یا ناهار در خدمتشون بودیم
شب اول هنوز عمه مروارید نرسیده بود و من و حسنا و عمه مریم و نازنین زهرا تو یک اتاق خوابیدیم،جونم براتون بگه که اونشب من تا صبح بیدار بودم از یکطرف بیدارشدنهای ده دقیقه یکبار حسنا و شیرخوردنهای طولانیش تا خور و پف عمه مریم و من و حسنای بدخواب که بین همون ده دقیقه دوباره بیدار میشدیم و دوباره شیر...
دیگه بعد از دو سه بار اینچنین اتفاقی با خجالت تمام به مریم جون گفتم که موقع خواب خییلی خورو پف می کنی و اون هم در نهایت لطف و مهربونی رفت توی هال خوابید!
و من هر دفعه که موقع خواب می شد حس میکردم مثل این عروس بدجنسها شدم ولی خدایی خودم هم ازین وضعیت ناراحت بودم ولی چاره ای نداشتم
همون شب اول هم پشه های تهرانی حسابی مهمان نوازی کردن و چندین جای صورت حسنا رو نیش زدن و چشمش رو هم!
اکثر صبح ها هم با امیرحسین یا یاسمن یا آقاسید،پیاده حسنا رو میبردم پارک
غذا پختن های مامان مرضیه با دو سه مدل ذائقه ی غذایی هم عالمی داشت واسه خودش
یکی از بهترین خاطره ها دیدن دست جمعی سریال پایتخت بود که الحق دیدن سریال طنز با آقاشهرام دنیایی از خنده و هیجان رو به دنبال داشت
یکی دیگه از صحنه های جالب این سفر دیدن مامان مرضیه بود که داشت کروکی رختخواب هر کس رو تو ذهنش می کشید که مطابق با عادات خواب همون فرد باشه!مثلا مریم جون و نازنین باید در منتهی علیه هال باشن چون با آقاشهرام نامحرم بودن یا مثلا امید باید اطرافش تا دومتری کسی نباشه چون بدجور غلط میزنه یا امیرحسین جایی بخوابه که روبروش تلویزیون باشه دوباره کسی اطراف امیر نباشه چون نور تلویزیون اذیتش می کنه و ....
تصور کنید یه هال دراز رو که از اول تا آخرش رختخواب پهن شده !
یک شب هم رفتیم منزل یکی از دوستان آقاسید،آقا مهدی و فاطمه خانوم(پدر و مادر رضوانه زهرا)
که اینقدر حسنا و رضوانه سر اسباب بازیها اذیت کردن که پیشنهاد شد بریم پارک، لطف کردن و بردنمون سرزمین عجایب تیراژه، اولین بار بود که حسنا اومده بود شهر بازی و کلللی ذوق !
شب بعدش هم اونها اومدن پیشمون و چون بابای رضوانه مداحی هم می کنند یه مجلس روضه ی شش هفت نفره تو حسینیه ی خونه برگزار کردیم برای عزای حضرت زهرا(س).
یه روز هم دایی محمد و خانومشون اومدن اونجا و قضیه ی تولدبازی که قبلا گفتم...
یه روز هم با عمو شهرام و عمه مروارید و بچه هاش و مامان مرضیه رفتیم دریاچه ی خلیج فارس(چیتگر)
تو این سفر یک هفته ای این سه دختر حسابی با هم کنار اومده بودند و با هم سرگرم بودند
دیگه حسنا خودشو کشت از بس این امید رو بوس کرد!
گفتنی ها زیاده ولی دیگه دارم از خواب غش می کنم.ساعت3 نصفه شبه!
خدا رو شکر سفر خیلی خوبی بود،
سفر درکنار هم با عادات و تفکرات و سلایق متفاوت چیزهای زیادی بهمون یاد میده، و البته در کنارش ممکنه رنجشهایی هم پیش بیاره که امیدوارم هرکس از من رنجیده باشه منو ببخشه!
و
مامان مرضیه و باباجون انصافا خیلی زحمت کشیدن
سایه شون مستدام!
نوروز امسال هم با همه ی خاطراتش گذشت،کاش قدر لحظاتمون رو بدونیم و سعی کنیم از هر لحظه ش برای پیشرفت به سوی انسان الهی شدن استفاده کنیم
که البته سخته!