جامانده!
آقاسید ما یکشنبه عازم سفرمشهد شدن و اینجابود که من قلبا فهمیدم باید لیاقت داشته باشیم که طلبیده بشیم ،حدود سه هفته پیش که پدر و مادر آقاسیدما مهمونمون بودن قرار شد که ما با اونا بریم زیارت،از خدا چه پنهون من همچین توی دلم راغب نبودم چون هوا بشدت سرد شده بود و من میترسیدم که با حسنا برم و اون دوباره سرمابخوره و مکافات شه،در کل سختم بود با بچه بخوام برم سفر، وقتی شنیدم که سفرمون به دلیلی لغو شد انگار ته دلم یه کم خوشحال شدم در صورتیکه بقیه خیلی ناراحت شدند.
اینا رو گفتم که به اینجا برسیم که الانی که من تو خونه م، آقاسیدمحسن ما مشغول زیارتند و پدر و مادرشون هم سه روزیه که از مشهد برگشتن!(البته بایدبگم ازطرف مدرسه ای که درس میده دعوت شدن و پدر و مادرشون هم از یزد بلیط قطار گیرشون اومد و رفتن،یعنی هیچکدوم فکرنمیکردن بعد از لغو اون سفر به زودی قسمتشون بشه برن)
یعنی واقعا احساس بی لیاقتی بهم دست داده، حسابی از قافله جا موندم،خدا کنه مارو هم آقا زودتر بطلبن.
پی نوشت ۱ : حسنا گرچه به ظاهر بابت ندیدن باباش دلتنگی نمی کنه ولی بارها شده که وقتی تو حال خودشه دیدم بابا بابا میگه یا مثلا فنجونو گذاشته در گوشش داره با باباش حرف میزنه یا هر دفعه که تلفن یا گوشیم صدایی ازش در میاد،فکر میکنه باباشه.
پی نوشت۲ : ۲۲بهمن امسال رو نیت داشتم حتما برم مخصوصا باحسنا! ولی متاسفانه نشد که بریم چون همسرم که مسافرت بود و نمیشد تنها برم،میخواستم باخاله ی حسنا برم که اونم نشد بره چون محمدحسین شب قبلش دستش شکسته بود و پیشش موندیم.