حسنا ساداتحسنا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

گلآب

یلدا مبارک

(تاریخ 1دی 91) پائیز پایان یافت!نکند مهر تو با تقویم است؟!         من ز تقویم دلت باخبرم، همه ماهش مهر است، همه روزش احساس زنده باشی ای دوست عزتت افزون باد.... یلدا هم گذشت و امروز اولین روز از زمستون. خدائیش اگه سرماخوردگی های این فصل و بذارم کنار از این فصل خیلی خوشم میاد. یه انرژی خاصی دارم. خدا کنه اولین زمستون حسناساداتم به سلامتی بگذره. یلدای دیشب خیلی خوش گذشت.همه دور هم بودیم البته خونه ی خاله نفیسه (جای خاله فهیمه و عمو و کوثر هم خیلی خالی بود)بودیم که مادرجون و پدرجونینا زحمت کشیدن و برای خاله شب چله ای بردن.من و تو هم از صبح رفتیم خونه مادرجون که هم کیک بپزیم هم میوه و آجیلا رو تزئین کنیم.تاظهر ...
5 دی 1391

پائیزی به رنگ حسنا

این روزها بیشتر از هر موقع دیگه تو ذهنم جمله ی زیبای " ا لله اکبر "نقش میبدنه چون واقعا عظمت و بزرگی خدا رو در خلق یک انسان و پروراندنش رو دارم می بینم و حس میکنم، حسنا چه زود داره بزرگ میشه و تو کارهاش پیشرفت می کنه. در عرض چند ماه از یک نوزاد ناتوان به یک شیرخوار شیرین تبدیل شده و میفهمم من مادر در مقابل پروردگارش هیچ کاره ام که همه از لطف و قدرت خداست. حس میکنم زندگی را زده‌اند روی دور تند. حسنا جلوی چشمانم هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و من گاهی فکر می‌کنم ازش عقب افتاده‌ام. اون حالا دیگه میتونه با تکیه برجایی بایسته.با کمک بشینه و بسرعت سینه خیز بره...الکی سرفه میکنه تا من قربون صدقه ش برم. به طور خودجو...
30 آذر 1391

آشفتگی ما وشیرینی تو....

چند روز مونده تا شما دختر نازنینم 9 ماهگیت تموم بشه. اونقدر برام دوست داشتنی هستی که تمام مراحل بزرگتر شدنت رو می تونم لحظه به لحظه بنویسم.چند هفته اس که علاقه ی شدیدی پیدا کردی که روی 2پا بایستی(یکی نیس بگه دختر تو اول بشین نمیخواد واستی!والا!!) البته باید یه جایی باشه که دستتو بگیری و بلند شی که این خونه خدارو شکر تا بخوای سکو و پله داره که البته خیلی خطرناکه به خاطر همین نمی تونم چشم ازت بردارم که مبادا خطری برات پیش بیاد.  خیلی وابسته به من شدی، تاجایی که وقتی تو آشپزخونه ایستادم تا ظرف بشورم میای دستتو میگیری به پاهام و بلند میشی و اونقدر نق میزنی که بلندت کنم و بقیه کارهامو یکدستی انجام بدم.یکدستی پیاز پوست بکنم، یکدستی آشپزی کن...
29 آذر 1391

لالایی اصغر...

خدایی باید مادر یا پدر بچه کوچیک باشی تا بدونی پاره تن یعنی چه؟ باید لطافت پوست بچه ای که گوشت و خونته لمس کنی تا بفهمی شیره جان یعنی چه؟ باید نفسهای گرم بچه ت رو روی صورتت حس کنی تا بفهمی عزیز تر از جان هم ممکنه باشه! باید بوی تنش رو با تمام احساس بگیری... بچه ی آدمیزاد به جانش وابسته است!!!فقط وقتی کودکی داشته باشی می توانی بفهمی که حاضر نیستی حتی خراش کوچکی بر بدنش بیافتد.... اینها را گفتم که برسم به این جمله که خدا میدونه بر دل رباب و امام حسین(ع) چه آمد!...وای از دل رباب! وای از لحظه‌ای که گلوی علی اصغر از گوش تا گوش بریده شد، آن هم بر روی دستان پدر،  وای از دل مادری که بعد از این گهواره ی خالی شیرخوارش را ببیند و  و...
24 آذر 1391

محرم امسال

امسال هم  خدا عمری بهمون داد تا به محرم برسیم.امسال محرم تو خونه ی ما حال دیگه ای بود. وجود یک کودک شیرخوار دل هر مادری رو تو محرم به سمت علی اصغر امام حسین(ع) میکشونه.ولی متاسفانه به خاطر حسنا که تو شلوغی آروم نمیگرفت زیاد نتونستم تو مجالس روضه شرکت کنم، پیش خودم خیلی ناراحت بودم شب هفتم بود که خیلی حالم گرفته بود یه بغضی رو دلم بود بابایی هم که حال منو دید گفت پاشو آماده شو تا 3تایی بریم یه جایی روضه! خلاصه 3تایی سوار ماشین شدیم که همون یک دقیقه اول حسنا خوابش برد بیرون هم هوا خیلی سرد بود خلاصه یه دوری زدیم دیدیم با بچه اونم خواب و تو این شلوغیای مجلس ها و تو این هوا اصلا نمیشه رفت عزاداری! ما هم دست از پا کوتاهتر تصمیم گرفتیم برگرد...
24 آذر 1391

بدون عنوان

سلام. چند روزی بود که اینترنت خونه قطع شده بود و من نتونستم مطلبامو به روز بذارم به خاطر همین یه کم تاریخ پست ها دقیق نیست، تاریخ دقیقشو پایین مطالب میذارم.
24 آذر 1391

گردش سه نفره

به پیشنهاد من قرار شد که ساعت 4 بعد از اینکه حسنا سادات بیدار شد بریم گلستان شهدا. قبل ازدواج با دوستام خیلی می رفتین، معنویت خاصی برای من داره و یه جور سبک شدن روحم از زندگی دنیایی... شاید 2سالی میشد که نرفته بودم و عذاب وجدانی عجیب در من بوجود اومده بود که مگه شهدا رو از یاد بردی؟ چقدر سرگرم دنیا شدی که به دیدن کسایی که دین و آرامش و امنیت زندگیت رو مدیونشونی نرفتی؟   خلاصه آماده رفتن شدیم و طبق معمول حسنا سادات تو ماشین خوابش برد وقتی رسیدیم هنوز خواب بود گذاشتیمش تو کالسکه که ادامه خوابشو اونجا بره که هوشیار و بیدار شد منم استرس که حالا قراره ناآرومی کنه و من تمام مدت باید سرگرم آروم کردنش باشم ولی زهی خیال باطل که این دختر نا...
24 آذر 1391

اولین دندان

از وقتی مراحل دندون درآوردن حسناکوچولومو با تمام وجود! حس کردم دیگه فهمیدم باید بیشتر از اینا مراقب دندونام باشم ،تا به حال فکر نمی کردم بچه موقع  دندون درآوردن اینقدر سختی بکشه .   حدود دو ماه ونیم طول کشید تا بالاخره 12مهر اولین مروارید حسنا خودشو نشون داد(پایین سمت چپ) و من اونقدر به وجد اومدم که به هرکی میرسیدم خبرشو میدادم، و خدارو شکرکردم که یکی از مراحل سخت کودکیشو با موفقیت پشت سرگذاشت .البته در اومدن دندون دومی هم کم از اولی دردسر نداشت تا اینکه به پیشنهاد مامان مرضیه از یکطرف و الهام دوستم  تصمیم گرفتم برای دختر گلم آش دندونی درست کنم تا به کمک خدا راحتتر دندونش در بیاد.و جالب اینکه فردای روزی که آش رو پختم مر...
26 آبان 1391

به بهانه عیدی که گذشت

سلام همیشه عید غدیر که میشد میگفتن باید بریم به سادات سربزنیم و ازشون عیدی بگیریم. از قدیم رسم بوده سادات تو این روز در خونه هاشونو باز میذاشتن تا مردم به دیدن اونها بیان و عیدی بگیرن. این عیدی رو هم به عنوان مایه کیسه ته جیبشون نگه میداشتن تا سال بعد. وقتی ازدواج کردم بابایی سید بود و البته هنوزم هست.(ولی خیلی آبی ازش گرم نمیشه) .روزای عید غدیر به جای اینکه ما بریم دیدنی سادات فامیل میان به دیدنی بابایی که خوب کار منو چند برابر میکنه.(دیگه هرکی خربزه میخواد پای لرزشم باید بشینه، البته تا باشه از این لرزا باشه!!!!) همیشه از بچگی فکر میکردم چرا اینقدر همه به سادات احترام میذارن،مگه چه فرقی با ماها دارن، ولی بعد ها فهمیدم این احترام...
19 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گلآب می باشد