دوباره همون حالت...
سه چهار روزیه که بدجور حالم بد شده، اونقدر بد که همش به حالت مچاله یه گوشه کز کردم،
خونه هم با مریضی من حالش ناخوش شده:اجاق گازی تعطیل،ظرفهایی تلنبار شده بمدت سه روز،خانه ای در هم برهم، یک عالمه اسباب بازی که ولو شده اند وسط اتاقها و ...
این چند روز و بیشتر رفتم خونه مامانمینا...
دیشب که به اوج رسیده بود بلافاصله که از خونه مامانمینا اومدم افتادم تو رختخوابم، فقط به آقا سید گفتم حسنا هنوز شام نخورده،یه چیزی بهش بده! و بیهوش شدم!
اولین شبی بود که دختر و پدر بدون من با هم بودند
بنده ی خدا آقاسید با اینکه امتحان داشت، کوکو سیب زمینی درست کرده بود و حسابی حسنا رو سیر کرده بود و بعدم برای اولین بار تونسته بود حسنا رو بدون من بخوابونه و منتقلش کنه کنار من و بعدشم پروژه ی موش کشی رو اجرا کرده بود!*
به گفته ی آقاسید:خدا نکنه که زنی تو خونه مریض بشه که همه چیز لنگ می مونه...
به خودم میگم بندگان خدایی که مریضند علاوه بر رنج بیماری، چقدر رنج روانی هم می کشند از اینکه دیگه فکر می کنند به درد هیچکاری نمی خورن و عملا سر بار بقیه میشن...
رفتم تو فکر خانم هایی که به یه بیماری دچارند و همسرشون به خاطر این بیماری رفته زن دوم گرفته! همش خودمو می ذارم جای اونا!
از آزمایشگاه که برمی گشتیم به آقاسید گفتم اگه من مثلا ام اس داشته باشم چیکار می کنی؟
گفت: معلومه پرستاریتو می کنم
بهش گفتم من حق بهت میدم که بری یه زن دیگه بگیری ولی بعد اون دعا میکنم زودتر بمیرم...
آقا سید گفت اینقدر حرف بیخود نزن، میتونی ؟!!!
با حالی ناخوش منتظر جواب آزمایشم...
* چند روز پیش که همسایه سمنو پزون داشت، بچه های همسایه ها اکثرا بعد مدرسه میومدن تو کوچه و بازی می کردن،حسنا هم با شنیدن صداشون اصرار می کرد بره پیششون،منم بردمش پیش نسیم و هم در خونه و هم در اتاق رو باز گذاشتم که خودم ببینمشون، نگو یه موش کوچولو تو این فرصت اومده بود توی خونه و بعد آشپزخونه بعدم گیر کرده بود بین توری و پنجره،دو روز اونجا زندگی می کرد تا دیشب بیچاره!