حسنا ساداتحسنا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

گلآب

من یا حسنا؟

این روز ها خیلی این موضوع ذهنمو به خودش مشغول کرده که چرا بچه داری من اینقدر سخت شده و تمام وقت منو پر کرده ،نمی دونم کجای کار و اشتباه کردم که اینقدرحسناسادات تو خونه بدون حضور مستقیم من سراغ بازی یا کارهای دیگه نمیره و همین هم شده علت نرسیدن به کارهای دیگه حتی کارهای شخصی خودم... به این دلیله که من هر روز در غیاب آقا سیدمون به خونه ی مامانمینا پناه میبرم تا بلکه کمی از کار طاقت فرسای بچه داری رو به دوش اونها بسپارم و همین موضوع شده یه معضل برای من که احساس کنم بدون اون ها دارم کم میارم تو بچه بزرگ کردن .... همچنین در پی وبلاگ گردی هایی که بعضی موقعها دارم میبینم که بعضی از مامان ها چقدر با مسئله ی بچه داریشون خوب و راحت کن...
24 خرداد 1392

تاتی کوچولو

  با گام نهادنت نازنین مادر، خدا را هزاران بار شکر کردیم که نعمت به این بزرگی را به خانواده ی ما عطا فرمود که بتوانیم قدم زدنت را ببینیم... که لذتی در آنست که تا کسی تجربه نکند نمی تواند آن را درک کند... لذت دیدن قدم های دردانه ات  که با اینکه هنوز سستند ولی می بینی چقدر با اراده اند.اراده ای که آنها را روز به روز استوارتر میکند. استواری برای مسیری بس سخت و طولانی... امیدواریم همیشه این قدم ها در مسیر حق که همان مسیر اهل بیت(ع) است، پیش روند و هیچگاه در این مسیر دچار لغزش و سستی نگردند.آرزو میکنم این قدم ها نروند موقعی که در مسیر نادرستی قرار گرفته ای،و خدا همیشه نگهدارت باشد جگرگوشه ام... "آرزو میکنم زندگیت  و زندگیما...
20 خرداد 1392

رودخانه گردی!!!

عصر یک روز اردیبهشتی بهاری بهاری. نم بارون زده به شهر و همه جا تمیز تمیز. بابایی خسته و کوفته اومده از راه و مامانی که گیر میده بریم بیرون. رفتیم . عجب هوایی و عجب صفایی و عجب خلوتی. کنار پل خواجو. پارک حاشیه رودخونه یه روز اردیبهشتی بهاری بهاری. یه کم چرخ زدیم تا حسنا خانوم وسیله های اسباب بازی تو پارکو دید. خوب دیگه مجبور شدیم ببریمش بازی. حالا مگه ول میکنه.......  شاید شرح ماجرا از زبان تصویر بهتر باشه. برای تو مینویسیم . تا بماند لحظه های قشنگ بودن برایت و بفهمی روزگاری نه دور بلکه نزدیک، پدری بود و مادری زلال تر از آب روان.... حسناسادات و پل چوبی   حسناسادات و پل خواجو   حسناسادات و اسباب بازی ...
28 ارديبهشت 1392

چند تلنگر...

این هفته هم طبق روال هر سال نمایشگاه کتاب تهران برگزار شد و بابایی هم که مثل هرسال منتظرش بود رفت تهران برای بازدید از نمایشگاه و صد البته برگشتن با دست پر. که تو خرید امسالش کتابهایی پیدا شد که پر از رنگ بود و شکل. کتابهایی برای دختر کوچولوش حسنا!(دلمان خواست کتاب شکلی و رنگی.البته سه چهار کتاب هم برای همسرعزیزش ) که خدا رو شکر حسناسادات کلی از اونا خوشش اومد ولی حیف که هرکاری کرد نتونست پاره شون بکنه       در بین اسباب و وسائل  محیط پیرامون حسنا چیزی به اندازه ی یکعدد آلبوم عکس که حاوی پونزده شونزده عکس از من و بابایی و بقیه فامیل هست، نظر حسنا رو به خودش جلب نکرده. جالبه که برای حسنایی که چند لحظه بر...
21 ارديبهشت 1392

پدرانه

روز به روز بزرگ می شوی در مقابل چشمان همیشه نگران پدر و مادر. هر چقدر اذیتمان می کنی یاد کودکی خود میفتیم که صبورانه پدرو مادری تحملمان میکردند. یک سال گذشت با تمام سختی ها و البته شیرینی بودنت در کنارمان. واقعا زندگی بدون بچه یک بازی بیش نیست که اغلب اوقات بازیکنان این بازی خسته می شوند. ولی با وجود تو خستگی را خسته می کنند. گاهی اوقات به خاطر چیزی که برایت ضرر دارد گریه میکنی و من آن را به تو نمیدهم یاد مصلحت خداوند در تاخیر اجابت دعا میفتم. البته قیاسی اشتباه است ولی تمثیلی خوب. امیدوارم همانند اسمت همیشه بهترین باشی...
6 ارديبهشت 1392

واکسن یکسالگی

این مرحله هم گذشت... بالاخره واکسن یکسالگیتو زدیم . خدا رو شکر واکسن سبکی بود. دیروز صبح با بابایی و مادرجون به خانه بهداشت رفتیم، من اصلا طاقت درد کشیدنتو نداشتم و جلو جلو فشارم افتاده بود و رنگم هم پریده بود که با دیدن این حال پیشنهاد شد که من تو اتاق نرم و بیرون منتظر باشم که واکسنتو بزنند.خدا رو شکر جور این مامان بی دلتو مادرجون و بابایی کشیدن! و تو هم مثل قهرمانها! موقع زدن واکسن یه خورده گریه کردی ولی بعدش به شیطنتهات ادامه دادی.... ...
18 فروردين 1392

بهاری به رنگ حسنا

سال جدید هم شروع شد . شاید بتونم بگم که بدون اغراق یکی از خاطره انگیزترین و بهترین شروع های سال نو توی زندگیم ، امسال بود . خیلی قشنگ شروع شد . در کنار دختر گلم امسال شروع سال نو مزه ی دیگه ای داشت.مخصوصا اینکه تولد دختر بهاریم هم تو همین روزهای اول ساله.که امسال به دلیل مقارن شدن با ایام فاطمیه چند روز زودتر(1فروردین) جشن تولدشو گرفتیم که انشالله در پست بعدی عکسای تولد رو میذارم. .اینم چند تا عکس از بهار امسالمون که راستی راستی رنگ حسنا رو به خود گرفته!!! و بقیه عکسا در ادامه مطلب... حسنا در کنار شکوفه های درخت هلو باغچه مادرجون   بفرمائید ادامه مطلب برای دیدن بقیه ماجرا....... امسال به دلیل خواب بودن حسنا سال تحو...
9 فروردين 1392

یک سالگی شکوفه بهاری!

صدای پای بهار که می آید مکث می کنی و همه چیز را رها می کنی و به نقطه ای ذهنت را خیره می کنی و میروی به یکسال قبل و همین روزها که انتظار در آغوش کشیدنش را داشتی و دلت پر میزد برای دیدن کسی که 9 ماه و 9 روز بود که قلبت با صدای تپش های قلب او عجین شده بود. روزهایی اگرچه پر از دلهره برای لحظات به دنیا آمدنش ولی شیرین شیرین! و مرور میکنی روز به دنیا آمدنش را و وقایعی که در بیمارستان گذشت و موبه مو آنها را در ذهن پنهان کرده ای. و مرور می کنی لحظه ی به هوش آمدنت را و آن آرامش زیر ماسک تنفس را و مرور می کنی اولین لحظه ی دیدارش را و مرور می کنی اولین شب بچه دار شدنت را که از همان شب، شب بیداری هایت شروع شد تا به الان و مرور می کنی حال آن رو...
5 فروردين 1392

این روزهایش....

گاهی روزها آنقدر کند میگذرند که یکروزش می شودبه اندازه ی یک هفته مثل روزهای اول تولدتت.گاهی هم روزها آنقدر تند میروند که دوست داری یک استپ بزرگ میکردی که بفهمی این همه لحظه چگونه در حال سپری شدنند مثل روزهای اسفند ماه که انگار با شتاب روزها، آدم ها را هم گذاشته اند روی دور تند تا هرچه زودتر به مقصدشان برسند.حال این روزهای من هم همینطور است شتاب بی امان لحظه ها و دقائقم با تو که البته اگرچه تند میروند ولی سخت، سخت میروند! رفتار و کارهای حسنا گلی ما مدام در حال متکامل شدن است به طوری که بعضی مواقع کارهایی از او سر می زند که می مانیم او آنها را چگونه و از کجا یاد گرفته مثلا به محض شنیدن آهنگ شاد  نی نای نای می کنه(همان حرکات موزون خودمان...
16 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گلآب می باشد